۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

و خدا شبهاي بچه داري را فقط به مادر داد؟

خستگي ٦ ماه با بدنمه. شبها در عميق ترين لحظات خواب بيدار شدن و روزها در اوج كوفتگي عمود ايستادن. زياد پيش اومده كه وقتي داره شير مي خوره، با هم خوابمون برده. يكبار بلند شدم ديدم فرو رفته در درز بين تخت خودم و خودش. سكته كردم اما نتونستم دفعه هاي بعد مانع حمله خواب بشم. هميشه با كابوس افتادنش پريدم.

به هشت ساعت خواب بي دغدغه و بي كابوس محتاجم، مثل يك ماهي به آب، مثل آدم به هوا. مخصوصا وقتي بچه در هفته هاي رشد فيزيكي يا شخصيتي است و زياد بي تابي مي كنه. راه حلش دوشيدن شير و سپردن شبانه بچه به پدره. 

   با اين بدن له شده بايد برگردم سر كار. مي دونم افق تيره تري هم در انتظاره. روز به روز از بودن دختر بيشتر لذت مي برم. اما اين چيزي از درد شانه هام كم نمي كنه. 

۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

گاو ۹من شیرده

۲۳ بطری شیر بود. برای ۲۳ روز اولی که سر کار برمی‌گردم. حدود ۳ کیلو و پانصد گرم. برای دوشیدن و پر کردن هرکیسه دست‌کم یک ساعت وقت گذاشته بودم. از همه بدتر این که بیدار می‌نشستم تا فاصله آخرین شیر بچه و دوشیدن به چهار ساعت برسد تا سینه‌هایم دوباره پر شود. یک سفر چند روزه، فیوز پریده برق، فریزر خاموش و چکه‌چکه‌های شیر و ... برق سه فاز که از کله‌ام پرید.

مثل این فیلم‌ها که آد‌م‌ها یهو غیرتی می‌شوند و خانه سوخته را از نو می‌سازند،‌ خودم را بسته‌ام به سوپ جو، پوره جو، کاهو، آووکادو، عرق رازیانه و بادام.



۱۳۹۲ آبان ۱۸, شنبه

اراده انتخاب پیدا کرده. از حدود سه و نیم ماهگی شروع شد. با نک و نیش کردن به چیزهایی که دوست نداره. اولش بیشتر موقع شیرخوردن بودن. زور می‌زد که نشون بده شیر نمی‌خواد. یا می‌خواست برخلاف خواسته من، تلویزیون ببینه. کله‌اش رو به زور کج می‌کرد. بعد خواسته‌هاش پیشرفته‌تر شد. مثلا اگه کتابی رو دوست داشت و از جلوش جمع می‌کردیم شروع می‌کرد به صدای زورزدن درآوردن. اولش فکر کردم اتفاقی است. آخه بچه چهارماهه رو چه به اراده؟ تکرار این ماجرا چشم‌هام رو چهارتا کرد. فکر می‌کردم دست‌کم تا دو سه سالگی که به حرف بیان٬ فصل‌الخطاب و خدای او من هستم. ماد‌ر تام‌الاختیار بودنم عمر کوتاهی داشت.

الان پنج ماهه است و برای خودش شخصیت داره. هنوز به اونجا نرسیده اما وقتی خواسته ناجوری داشته باشه کلاهمون تو هم می‌ره. هزار توصیه وجود داره که آیا باید به بچه گفت «نه»، «نه‌» ها رو محدود کرد، جلوش ایستاد، باهاش کنار اومد، حواسش رو پرت کرد یا چی. عجب چاله‌ای برای خودم درست کردم.

۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه

Hey Sexy Lady

عکس از فلیکر
خواستم بگم ترکیب 'یک پدر جوان+نوزاد' تنها ترکیب جذاب در مکان‌های عمومی نیست. اگه بهتون روحیه می‌ده ترکیب 'مادر+نوزاد' هم برای خیلی‌ها قابل توجه است. همان ماه اول در گذر با کالسکه از کافه‌ها فهمیدم، اما صبر کردم که فرضیه‌ام ثابت شه.


۱۳۹۲ آبان ۱, چهارشنبه

سگ‌لرز و سگ‌گرم

شرط می‌بندم یکی از دلایلی که بچه‌ها در ایران به خاطرش زیاد گریه می‌کنند، گرماست. عکس پسر دو ماهه یکی از فامیل‌ها را فرستاده‌اند در چله تابستان با ژاکت و یک کلاه بر سر. دلم کباب شد.
دکترهای اینجا به‌شدت و حدت توصیه می‌کنند که دمای مناسب برای نوزادان بین ۱۶ تا ۲۰ درجه سانتی‌گراد است. اول فکر کردم برای این‌که بچه‌ها به هوای سرد و مربوط انگلستان عادت کنند اما بعدا دیدم در ایالت‌های مختلف آمریکا از کویر تا مناطق سردسیر، همین دما توصیه شده. یک اصطلاحی دارند که سرما بچه رو نمی‌کشه اما گرما تلف می‌کنه.

برای تشخیص این‌که بچه سرده یا گرم باید به پشت گردنش دست زد. دست‌ها و پاها ملاک خوبی نیستند؛ چون در ماه‌های اول که هنوز گردش خون نوزاد کامل نشده، دست‌ها و پاها معمولا سردتر از بدن است. حتی دمای ۲۰ درجه هم برای من سرده اما فعلا چاره‌ای نیست.

هر آن‌کس که دندان نداد

اگه به روزی‌رسانی خدا اعتقاد داشتم، همین امروز حامله می‌شدم. بچه گناه داره که در دل غربت بدون خواهربرادر بمونه. البته دلیل اصلی‌ام اینه که وقتی بچه اولم به سن وحشتناک سوال‌های ابلهانه رسید، سرش گرم بچه کوچک‌تر باشه.

از بیمارستان که مرخص می‌شدم یک خانم مامای خیلی بامزه و مهربان گیر داده بود که اگه بچه دوم می‌خواهی باید همین امسال حامله شی چون فاصله دو بچه بهتره کمتر از دو سال باشه. اینجا تقریبا بیشتر ماماها و مشاور‌های خانواده همین نظر رو دارن. اما کو بودجه؟

ترس‌های درجه بعدی من اینه که بچه دوم دوقلو بشه. یا پسرباشه و اوتیسم بگیره. بیماری که در بین پسرها در جوامع صنعتی بسیار رایجه.

۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه

تو می‌تونی

چهار ماهه شد. حدود هفت کیلو و ۹۰۰ گرمه. چهار کیلو که در شکم من بود و چهار کیلو هم شیر خورده. الان همه وجودش از منه. دست‌کم تا وقتی که خوردن غذا و نوشیدن آب رو شروع نکرده. به بدن بی‌لباسش دست می‌کشم. نرم و عزیز. بهترین لحظه‌ها همین موقع است. وقتی لخت می‌چسبه به من. فشارش می‌دم. می‌خوام دوباره در من حل شه.

از لحاظ اجتماعی و برقراری ارتباط از سن خودش جلوتره و از لحاظ حرکات بدنی به نظرم عقبه. کدو تنبل. فکر کنم تمام رویاهام برای این‌که قهرمان شنا شه، به فنا رفت. باید روزی چند بار به شکم بخوابونمش که عضلاتش برای چهار دست و پا رفتن تقویت شه. در عرض یک دقیقه شروع می‌کنه به فریاد کشیدن. اما از دو ماهگی جلوی تصاویر کتاب میخ‌کوب می‌شد. و حالا هم که چند هفته است خودش کتاب دستش می‌گیره.
با بچه‌های دیگه مقایسه‌اش نمی‌کنم. دارم تمرین می‌کنم که مادر سخت‌گیری نباشم. کار خیلی خیلی دشواریه. مخصوصا برای آدم‌های ایده‌آل‌گرا.

۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

به نظرم دعوای پدر و مادر از بدترین اتفاق‌ها در خانه برای بچه است. مخصوصا برای پسرها. عجیبه اما تحقیقات نشون می‌ده که پسربچه‌ها به مراتب بیشتر از دخترها از صدای بلند و جنجال و دعوا دچار استرس و ناراحتی‌های روحی می‌شن. یعنی دختربچه‌ها در این زمینه بی‌خیال‌تر هستند و ممکنه اصلا متوجه دعوا نشن.

۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه

گرفتار

سوتین شیردهی از نفرت انگیزترین بخش های زندگی سه ماه گذشته بوده. من که همیشه به محض رسیدن به خانه اولین کارم شوت کردن سوتینم بود، حالا مثل زره همه جا محصور آن هستم. حتی در خواب. یکی دو شب بی خیالش شدم اما تشک غرق شیر شد.

محصولاتی ضروری اما نفرت انگیزتر از خود سوتین به اسم بالشتک پنبه ای (پد سینه) درست شده که باید در محل مربوطه، بین سینه و سوتین نصب شود تا شیر سرریز از پستان را جذب کند. انواع و اقسام آن را امتحان کرده ام و حتی بهترینش هم به محض جذب شیر تبدیل می شود به یک بالش کوچک خیس، سرد و لزج.

گاهی برای چند دقیقه از دست هر دو خلاص می شوم. به بدنم دست می کشم. رد زره را ماساژ می دهم و یادم می افتد که روزهای نرم تر در انتظار است. دست کم از  این جهت.

۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

بزغاله

چقدر تجربه دردناک شیردادن داره لذت‌بخش می‌شه. افسردگی کوتاه شیردهی سرجاش هست اما یک‌جورهایی شیرین‌تر شده. دستش رو روی سینه‌ام می‌ذاره، شلپ شولوپ می‌کنه و از همه مهم‌تر که من رو نگاه می‌کنه و لبخند می‌زنه. اگه پا بدم شیطونی هم می‌کنه.

کلا داره شبیه آدمیزاد می‌شه. شوخی و جدی رو می‌فهمه. و من برای این‌که حس بدی بهش ندم دائم باید در بحرانی‌ترین لحظه‌ها لبخند بزنم. پشت تلفن داشتم بحث می‌کردم و نیشم هم برای او باز بود. موقعیت‌های خطیر رو سریع تشخیص می‌ده. قبل از این‌که لبخند چهره‌اش تبدیل به گریه بشه باید سریع وارد عمل بشم و با خنده و شوخی رفع و رجوع کنم.

۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

کاش پدرش بودم

دو ماه است که می‌خواهم موهایم را کوتاه کنم. ابروهایم هم به وضعیت دوران نوجوانی برگشته. شب‌ها یک در میان مسواک می‌زنم. و دیر به دیر به حمام مفصل غیرگربه‌شوری می‌رسم. احساس هپلی بودن دارم. و این حس حتما بر میزان مادریت‌‌ام اثر می‌‌گذارد. امروز از صبح تنها کاری که دلم می‌خواست خوابیدن و خواباندن بچه بود. با احساس بطالت و عذاب وجدان در آخر روز.

گاهی فکر می‌کنم از بی‌دردسرترین بچه‌های دنیاست. آرام است و صبور. اما شیره وقت من را می‌مکد. روزها که بیدار است لحظه‌ای بدون من دوام نمی‌آورد. بازی می‌خواهد و توجه. شب‌ها عملیات حمام-شیر-خواباندن او حدود ۲ ساعت وقت می‌گیرد.

این‌طور می‌شود که به هیچ کدام از کارهای شخصی‌ام نمی‌رسم. می‌دانم پدرش از باباهای خوب روزگار می‌شود. شاید اگر او نبود، بچه‌دار نمی‌شدم. فهیم است و همراه. اما برای وقت و توان من ناکافی. گاهی در ذهنم جایمان را که عوض می‌کنیم آدم خوشبخت‌تری می‌شوم: بهترین وقت به بچه می‌رسم؛ بازی، شادی و شلنگ‌اندازی. دو سه پوشک کثیف و در بدترین حالت چند غر ملیح و گریه و چپاندن بچه به مادرش. و نشستن دوباره پای اینترنت.

اما بعد دوباره می‌خواهم برگردم سر جای اولم. بغلش کنم. سفت فشارش بدهم و بچسبانمش به سینه‌ام. تجربه زاییدن و شیردادنش را عوض نمی‌کنم.

۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

آرام تر لطفا

داره به سرعت نور بزرگ مي شه و من براي ديدن و با او بودن وقت كم مي آرم. 

امروز پاهاشو به طور كامل دستش گرفت و يك نيمچه غلت به بغل زد و براي اولين بار بلندبلند خنديد. 

هنوز سه ماهش نشده اما وقتي فيلمهاي يك ماهگي و شيرخوردنش رو نگاه مي كنم، دلم براي اون لحظه اش تنگ مي شه. نشانه اي از اين كه چقدر اين روزها رو نفهميده و هضم نكرده از دست مي دم.

من براي درك اين موقعيت خيلي خام بودم.

۱۳۹۲ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

غریبه‌ها

برای اولین‌بار سپردمش به آدم‌هایی که نمی‌شناسم. مهدکودک باشگاهی که می‌روم، بچه‌های ۱۲ هفته به بالا را روزی دو ساعت نگه می‌دارد تا مادرها به ورزششان برسند. از ۹:۳۰ تا ۱۱:۳۰ صبح، روز اول فقط برای نیم‌ساعت. یک ماه طول کشید خودم را این ساعت به باشگاه برسانم.

پرستار مهد با یونیفرم بنفش گفت نیم‌ساعت ‌آن دور و بر در کافه باشم و برگردم. توضیحاتش را نمی‌شنیدم. بچه‌ای که بغلش بود دائم جیغ می‌زد. روی زمین هم سه چهار بچه، بغل خانم‌های بنفش‌پوش بودند و همه ماشالا بی‌وقفه مشغول جیغ زدن. خانم‌های بنفش‌پوش خیلی خونسرد و حسدبرانگیز مشغول کارشان بودند. یک بچه‌ای آنجا بود با چشم‌های آبی درشت که دهانش موقع گریه به اندازه یک سیب باز و بسته می‌شد اما از عجایب روزگار چشمانش یک ذره هم تنگ نمی‌شد.

حرف‌های خودم را نمی‌شنیدم ولی تندتند توضیح می‌دادم که «موقع گریه با آهنگ مک‌دونالد بچه انیشتن آرام می‌شود. پستونک نمی‌خورد. شیر تازه خورده. الان خوابش می‌آید. حتما چنددقیقه‌ای گریه می‌کند. بغل کنید لطفا. پوشکش را زود عوض کنید، به جیش حساسیت دارد. این سوفی‌خانم زرافه را بدهید دستش که بچپاند توی دهنش....»

میخ‌شدم به صندلی کافه که پشت در مهد بود. جرات دستشویی رفتن نداشتم. هر بار در مهد باز می‌شد فکر می‌کردم آمده‌اند دنبال من. پشیمان بودم انصافا. تصور گریه‌کردنش برای نیم ساعت دیوانه کننده است.

۲۰ دقیقه بعد برگشتم. گذاشته بودنش روی فرش و چسبیده بودند به بچه‌های جیغ‌زن که حالا تعدادشان رسیده بود به هفت‌ تا. با کمال تعجب ساکت نشسته بود و با دهان باز به غریبه‌هایی که گریه می‌کردند، نگاه می‌کرد. فکرکنم تصوری از گریه و جیغ ندارد وگرنه منطقا نمی‌توانست آن‌طور آرام بنشیند. پسرکی که دهانش به اندازه سیب باز و بسته می‌شد،‌ هنوز داشت جیغ می‌زد.

۱۳۹۲ شهریور ۲۳, شنبه

بچه‌های درد

او زندانی سیاسی بود که اوایل دهه شصت، دخترش را به طرز جانکاهی به دنیا آورد. از روز اول در هراس بود اسمش را صدا کنند و دخترک را بگیرند. بچه را به وجودش دوخته بود. دو سه ماه بعد وقتی دخترک را بردند، هم‌سلولی‌ها برای بندآوردن شیری که از سینه‌ها سرازیر بود با پارچه پستان‌هایش را بستند.

در جهان من چیزی دردناک‌تر از این صحنه در کتاب «بچه‌های درخت نورا» وجود ندارد. موقع خواندنش درد از قلبم شروع می‌شد و به نوک انگشت‌هایم می‌رسید. چند روز بی‌خیال کتاب شدم و دوباره از اول شروع کردم.

زاییدن و شیردادن، نقطه‌های حساس دردزای من را تغییر داده. هر رنجی که مربوط به بچه‌هاست بیشتر از قبل آزارم می‌دهد، خیلی بیشتر. تا حدی که دیدن بعضی گزارش‌ها و خواندنشان را کنار گذاشته‌ام.

در مجموعه جنایات دهه شصت، در کنار اعدام‌ها و شکنجه‌های فیزیکی زیرمجموعه‌ای هم باید درست شود درباره فجایعی که در حق کودکان و مادران شد.

۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه

فعلا

مادرهایی که از لحظه تولد قربان صدقه بچه‌هاشون می‌رن،‌ قبلا بچه رو در شکمشون ساختند. به او شکل دادند. باهاش حرف زدند. من تمام مدت حاملگی در فاز تعجب بودم. جلوی آینه می‌ایستادم. هی صورتم رو نگاه می‌کردم، هی شکممو، صورت، شکم. نگاه می‌کردم که بین این دو تصویر ارتباط برقرار کنم. که باور کنم و نمی‌کردم.
بار آخری که خانواده‌ام رو در ترکیه دیدم، این‌قدر شلنگ تخته انداختم که پدر ساکت و بی‌تفاوتم گفت «دختر تو حامله‌ای. این‌قدر شکمت رو به همه‌جا نکوب». خیلی جدی و اخم‌کرده گفت که حساب ببرم. پنج دقیقه قبلش سعی کرده بودم خودم رو از پشت شش صندلی تکیه داده به دیوار برسانم به سر میز.
در آن شش ماه آخر هرکی می‌پرسید چه احساسی داری، مثل امام می‌گفتم «هیچ». و واقعا هیچ.
فقط هفته‌های آخر منتظر بودم به دنیا بیاد که ببینم چه شکلی است. ترکیب ژن‌های من و پدرش چه محصولی بیرون داده.

این‌که می‌بینم زن‌های دیگه‌ای هم هستند که برای بچه‌شون غش و ضعف نمی‌رن، به من احساس اطمینان می‌ده اما چیزی از ملال این روزها کم نمی‌کنه.
دارم به‌تدریج و ذره ذره رابطه‌مون رو شکل می‌دم. گاهی فکر می‌کنم که همه این تلاش‌ و خستگی‌ رو به باباش می‌بازم و او بیشتر عاشق باباش می‌شه تا من.
طوری نیست. منم «فعلا» بیشتر عاشق باباشم.

۱۳۹۲ شهریور ۱۳, چهارشنبه

هاجر عروسی داره

برای اولین بار برایش کتاب خواندم. طاق‌باز خوابیده‌ بودیم. برای همراهی با من صداهای عجیب غریب درمی‌آورد و با چشم نقاشی‌ها را دنبال می‌کرد. باورش برای خودم هم سخت بود.
دو کتاب از ثمینه باغچه‌بان و «بارون» احمد شاملو. با نقاشی‌های خوب. اما امان از متن‌ها.
این یکی از متل‌های جمع شده در کتاب «جم‌جمک برگ خزون» است:

اتل متل توت متل،
پنجه به شیرمال و شکر،
خانومی کجاس؟ تو باغچه!
چی‌چی می‌چینه؟ آلوچه!
آلوچه و سه گردو، بابام رفته به اردو، برای مغز گردو!
اردو خبردار شد، حال بگم زار شد!
بَگُم بَگُم حیا کن
از سوراخ در نیگا کن!


دریغ از کمی معنی و مفهوم. بچه زبان دربیاورد و هر سوالی بپرسد،‌ مثل خر در گل می‌مانم.
ته کتاب هم نوشته «متل‌ها را برای فرزاندمان بخوانیم و آنان را با دنیای پاک و میراث فرهنگی نیاکان‌مان پیوند دهیم....»
من چرا باید چنین پیوندی برقرار کنم آخه؟

۱۳۹۲ شهریور ۱۱, دوشنبه

پاستوریزه هموژنیزه

برای زمستان ذخیره‌سازی شیر را شروع کرده‌ام. روزهایی که باید برگردم سر کار.
سینه‌ها هفته‌های اول مثل صاحبشان گیج می‌زنند اما کم‌کم خودشان را با اشتهای بچه وفق می‌دهند. فعلا که من مشغول گول زدنشان و تولید انبوه هستم.
شیر دوشیده تا ۵ روز در یخچال (دمای زیر ۴ درجه) و ۶ ماه در فریزر دوام می‌آورد.
وسایل شیردوشی و نگهداری شیر باید قبلا استریل شده باشد.

۱۳۹۲ شهریور ۹, شنبه

وقتی همه خواب‌اند

باید اسم این‌جا را می‌گذاشتم «وقتی همه خواب‌اند». از بس که فقط شب‌ها وقتی همه‌ خوابند وقت می‌کنم در دکان را باز کنم. اما قبل از من یک مادر با درایت این اسم را قبضه کرده.

۱۳۹۲ شهریور ۸, جمعه

قورباغه

برای ثبت شخصی: امروز برای اولین‌بار شنا کرد. با تعجب و لذت توام. بچه‌ها تا شش ماهگی به‌طور مادرزادی می‌توانند نفس‌شان را زیر آب نگه دارند. مربی‌ها با طفلی‌ها حرکات محیرالعقولی می‌کنند که من حتی دل دیدنش را هم ندارم. صبر می‌کنم تا ۱۲هفتگی که در یکی از این کلاس‌های "والدین و بچه‌‌" اسمش را بنویسم. 

برای بچه‌های بالای دو ماه دمای آب برای شنا باید بالای ۳۲ درجه باشد و ترجیحا با مایو گرم‌کننده.

۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه

چته آخه بچه؟

بچه‌ها قبل از این که به حرف بیایند به ۱۲ دلیل گریه می‌کنند:
۱-گشنگی
۲-پوشک خیس
۳- نیاز به خواب
۴- نیاز به بغل
۵- نیاز به آروغ
۶-درآوردن دندان
۷-دل‌درد بعد از شیرخوردن
۸- گرم بودن یا سرد بودن هوا
۹-کلافگی از بغل به بغل شدن یا شلوغی
۱۰- سر رفتن حوصله و نیاز به گردش
۱۱-مریضی مثل گوش‌درد و سرماخوردگی
۱۲-مویی که لای انگشت گیر کرده یا مارک لباس یا هرچیز آزار دهنده پوست

و مادرها به یک دلیل:
دلتنگی برای روزهای رفته

۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

کتاب؟

دستم بگرفت و بچه‌داری آموخت:
کتاب روز به روز با حاملگی (انگلیسی)
کتاب روز به روز با بچه‌  (انگلیسی)
و  همه مادران سالم‌اند اگر... (فارسی)

این کتاب آخر از یک مجموعه ترجمه شده است. کتاب‌های دیگرش به اسم همه بچه‌ها تیزهوش‌اند اگر، همه بچه‌ها سالم‌اند و ... هم واقعا مفید است اما نه به اندازه این یکی.

شیر، آروغ، جیش، جیغ، شیر، آروغ ...

این چرخه تمامی ندارد. روزها که نمی‌خوابد کلافه می‌شوم. وقتی گریه می‌کند و دلیلش را نمی‌دانم، از استیصال به در و دیوار می‌خورم.
و بعد که مثل کوآلا به سینه‌ام می‌چسبد و می‌خوابد، زندگی رنگی می‌شود.

۱۳۹۲ مرداد ۲۵, جمعه

من که خوشبخت بودم در غربت مادری بود و فریزری پر از غذا، اما به حامله‌های دیگر توصیه شده در هفته‌های نزدیک به زایمان به‌تدریج فریزر را پر کنند که بعدا دستشان دائم در باسن طفل‌شان بند است.
(برای شیردهی به طور متوسط روزانه به ۵۰۰ کیلو کالری بیشتر نیاز است)

۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه

مادرِ مادر

وقتی ماماها برای ویزیت می‌آیند، با شنیدن این‌که مادر زائو پیش اوست، خیالشان جمع‌تر می‌شود. درمان افسردگی در هفته‌های اول، مادر است یا یک دوست نزدیک‌تر که از آدم مراقبت کند.
دو ماه ماند و دیروز رفت. تقریبا فلج شدم. بزرگ‌کردن بچه در غربت، بدون خانواده، از مشاغل سخت و زیان‌آور است.

۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

گل‌بهارم

گاهی گل‌بهار صدایش می‌کنم. دوست داشتم اسم دخترم گل‌بهار باشد. اما اینجا تلفظ این اسم سخت است.
حدود ۱۰ سال پیش در روزنامه تیتر زده بودند «گل‌بهار به بهار نرسید». گزارش ژیلا بنی‌یعقوب بود از یک دختر عشایر. دختری که بعدها خانواده‌اش او را آتش زدند و بچه‌‌اش را هم کشتند. قلبم درد می‌گیرد وقتی دوباره گزارش را می‌خوانم.
...
برای این‌که شرایطم در ایران بهتر شود، از وقتی یادم می‌آید مشغول جنگیدن بودم. جنگ اول با پدر و مادر سر فوتبال با پسرها در کوچه بود. و بعد دهن‌کجی به همسایه‌هایی که دوچرخه‌سواری دیروقت دختر را در کوچه بد می‌دانستند. جنگ با مدرسه پیروزی نداشت چون نظام آموزشی نفهم‌تر از آن بود که بشود تغییرش داد. و بعد جامعه بزرگ‌تر و دانشگاه....
به این فکر می‌کنم که دخترم در جامعه جدیدی که برابری‌های ابتدایی و اصولی زن و مرد را پذیرفته، برای چه چیزهایی باید بجنگد؟

ناز طبیبان

برای این چند قطره تمام شب زیر دُم‌ او کشیک می‌دادم. جیش اطفال خبر نمی‌کند. صبح دوان دوان لوله جواهرات را به دکتر رساندم. جوجه‌ام تب کرده. یا عفونت دارد یا سرما خورده. و من یک بی‌جنبه هراسان و آشفته با هزار فکر و خیال در سر.

پزشکی: عفونت در بچه‌ زیر دوماه چیزی نیست که دکتر به‌سادگی از آن بگذرد. تست ادرار برای تشخیص عفونت احتمالی مجاری ادرار است که در دخترها پدیده‌ای رایج است.
دمای نرمال بدن بچه ۳۶-۳۷ درجه است و جوجه دو روز است که بالای ۳۷.۵ مانده.
اگر بچه تب‌دار (تا ۳۸.۵ درجه) شیر بخورد، غش نکرده باشد، لبانش خشک نباشد و به اندازه کافی جیش کند، یعنی همه‌چیز تحت کنترل است.
برای بچه‌های زیر دو ماه تقریبا هیچ مسکن رایجی در فروشگاه‌ها وجود ندارد. دکتر با کمی اغماض پاراسیتامول با دوز پایین‌تر تجویز کرد. این دارو برای بچه‌های بالای دو ماه است.

۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه

افسردگی شیردهی

هر بار که شروع به شیرخوردن می‌کند، حجم سیاه و بزرگی از غصه و افسردگی حمله می‌کند. محیط اطراف و آدم‌های آن برایم بی‌معنا و بی‌عشق می‌شود.
اول فکر کردم به خاطر درد نوک سینه‌هاست. بعد حدس زدم افسردگی زایمان است که از هر پنج زن،‌ خفت چهار نفر را با درجه‌های بسیار خفیف تا شدید می‌گیرد.
اما فهمیدم دچار "دی-مر" هستم. حالتی غمگین و افسرده و موقتی که موقع شیردهی برای ۳۰ ثانیه تا دو دقیقه طول می‌کشد. نوع خفیف تا شدید دارد. در "دی-مر" به طور ناگهانی آنزیم دوپامین پایین می‌آید. درمانی ندارد. بعضی از مادران به خاطر "دی-مر" ترجیح می‌دهند که شیردهی را قطع کنند. دست‌کم آگاهی از این حالت کمک کرد با آن کنار بیایم. قصد خودکشی ندارم. فعلا.

۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه

آرام آرام

برای ثبت شخصی: وارد فاز ارتباط دو سویه می‌شویم. از وقتی که با دیدن من لبخند می‌زند، نمی‌توانم بی‌دریغ دوستش نداشته باشم. وقتی صورتش را به صورتم می‌چسبانم، دنیا همان‌جا برای من سه‌نقطه می‌شود. یک طوری که تعریفی برایش ندارم.

۱۳۹۲ تیر ۷, جمعه

این دهان بستی

یک هفته از وقتی که دخترک را به خانه آوردم گذشته. رابطه ما بیشتر ارتباطی دهانی است. او را به چشم 'دهان' بزرگی می‌بینم که از سینه‌های پردرد من می‌بلعد و جانم تیر می‌کشد. هر دو ساعت یک بار 'دهان' که جیغ می‌کشد، سراسیمه در خواب و بیداری از جا می‌پرم. وظیفه‌ام مراقب بی‌دریغ از اوست. سیم ارتباط ما،‌ یک‌سویه است.

۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

قرار است با هر بار گریه او را بردارم. باید بداند که همیشه کسی مراقب اوست. احساس اطمینان و اعتماد به نفس‌اش بیشتر می‌شود. تا ببینم چقدر دوام می‌آورم.

سپر درد

سر سینه‌هایم زخم شده و دردناک است. هر دو به این کار عادت نداریم.
کرم مخصوص نوک سینه هم دردی دوا نکرد.
پدرش در فروشگاه معجره‌ای کشف کرده به نام "سپر پستان". آبی است بر آتش. فروشگاه نی‌نی‌سایت هم در ایران مشابه آن را دارد. دشواری کار، استریل کردن آن قبل از هربار استفاده است. دوشواری؟ دوشواری نداریم ما.

۱۳۹۲ تیر ۲, یکشنبه

فاز انکار

نمی‌شود قبول کرد او از دل من بیرون آمده است. نمی‌پذیرم که کودک من است. اما وانمود می‌کنم همه‌چیز عادی است. جلوی این همه چشم نمی‌توانم طور دیگری رفتار کنم. وظیفه من مراقبت از اوست. ساعت‌ها به او خیره می‌شوم و سعی می‌کنم هضم‌اش کنم.

۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه

In Vision

آمدیم خانه. نشسته‌ام لحظه‌های به‌دنیا آمدنش را مرور می‌کنم. هفت هشت ساعت بی‌حسی. افت فشار. خطر مرگ بچه. یک ساعت زور زدن بی‌ثمر. درد و درد. و کودک خونینی که روی سینه‌‌ام گذاشتند.
از بابای بچه شاکی هستم که چرا دوربین‌ را چند دقیقه زودتر روشن نکرده است. قبل از ماجرا فکر می‌کردم در لحظه تولد حتما گریه خواهم کرد. نمی‌کنم. زل زده‌ام به بچه. به موهای زیادش. خون‌ روی صورت. دست‌های بی‌نظیرش. نفس نفس می‌زنم و شگفت‌زده نگاهش می‌کنم. با تمام وجود از مجموعه اتفاق‌هایی که افتاده، متعجبم. در فیلم نیست اما مدام می‌پرسم «چرا این‌قدر زشت؟»
چیز دیگری که در فیلم نیست،‌ اشک‌های بابای بچه است.

۱۳۹۲ خرداد ۳۰, پنجشنبه

آغوز بر هر درد بی‌درمان دواست

شیر اول مادر،‌ یعنی شیر زرد و غلیظ همان شیر آغوز است که قدیم‌ترها به بچه نمی‌دادند. اما اینجا تاکید می‌کنند که بچه حتما این شیر را بخورد. با این‌که کم و غلیظ است و احتمالا بچه را سیر نمی‌کند، اما سیستم ایمنی او را برای روزهای بدون دوا، درمان و واکسن تقویت می‌کند.

هفته ۴۱

آمد. با سختی و مشقت فراوان.
از شروع درد غیرجانکاه تا لحظه‌ای که بچه را روی سینه‌ام گذاشتند، دقیق ۴۸ ساعت طول کشید. اگر می‌خواستم به توصیه مامای پشت خط تلفن صبر کنم تا فاصله دردها سه دقیقه شود، دخترک را احتمالا روی مبل خانه‌ می‌زاییدم. مفیدترین دروغ عمرم همین بود که روز دوم به محض رسیدن به بیمارستان، به ماما گفتم «سه‌ دقیقه» و بستری شدم.
مظلومیتم در خانه تبدیل شد به جیغ‌های بنفش بلند که زودتر مسکن «اپیدورال» را تزریق کنند. تجربه قبلی‌ها می‌گفت این جور موقع‌ها فقط جیغ و عربده جواب می‌دهد و جواب داد.

پزشکی:

۱- اپیدورال یکی از روش‌های بی‌حسی موضعی است. اگر خوب عمل کند از شکم به پایین بی‌حس می‌کند و آدم دیگر دردهای زایمان را حس نمی‌کند. عوارض جانبی دارد اما به عقیده من فوایدش به مضراتش می‌ارزد. در موارد بسیار نادر می‌تواند باعث فلج شود.
۲- در بیمارستانی که من بستری بودم و البته بیشتر بیمارستان‌های انگلستان،‌ برای اپیدورال، مسکن را وقتی به ستون فقرات تزریق می‌کنند که دهانه رحم دست‌کم ۳ سانتی‌متر باز شده باشد. در این حالت معمولا فاصله اسپاسم‌های دردناک رحم به ۳ دقیقه می‌رسد. ولی استثناهایی هم مثل من وجود دارند که تا لحظه ‍آخر هم فاصله دردهایشان ۷-۸ دقیقه می‌ماند. وقتی من به بیمارستان رسیدم دهانه رحم ۵ سانتی‌متر باز شده بود.

۱۳۹۲ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

بعد ۲۸۷ روز

درد ساعت ۲ صبح امروز شروع شد. فاصله دردها اول صبح ۲۰ دقیقه بود و نزدیک‌های مسابقه فوتبال در عصر رسید به ۱۲-۱۳ دقیقه. گل‌ها را می‌شمردم و زمین را گاز می‌زدم.
شب از بیمارستان برم گرداندند. گفتند برو، وقتی فاصله دردها سه دقیقه شد، برگرد. رفتم به دنبال نخود سیاه.