۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

آرام تر لطفا

داره به سرعت نور بزرگ مي شه و من براي ديدن و با او بودن وقت كم مي آرم. 

امروز پاهاشو به طور كامل دستش گرفت و يك نيمچه غلت به بغل زد و براي اولين بار بلندبلند خنديد. 

هنوز سه ماهش نشده اما وقتي فيلمهاي يك ماهگي و شيرخوردنش رو نگاه مي كنم، دلم براي اون لحظه اش تنگ مي شه. نشانه اي از اين كه چقدر اين روزها رو نفهميده و هضم نكرده از دست مي دم.

من براي درك اين موقعيت خيلي خام بودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر