۱۳۹۲ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

غریبه‌ها

برای اولین‌بار سپردمش به آدم‌هایی که نمی‌شناسم. مهدکودک باشگاهی که می‌روم، بچه‌های ۱۲ هفته به بالا را روزی دو ساعت نگه می‌دارد تا مادرها به ورزششان برسند. از ۹:۳۰ تا ۱۱:۳۰ صبح، روز اول فقط برای نیم‌ساعت. یک ماه طول کشید خودم را این ساعت به باشگاه برسانم.

پرستار مهد با یونیفرم بنفش گفت نیم‌ساعت ‌آن دور و بر در کافه باشم و برگردم. توضیحاتش را نمی‌شنیدم. بچه‌ای که بغلش بود دائم جیغ می‌زد. روی زمین هم سه چهار بچه، بغل خانم‌های بنفش‌پوش بودند و همه ماشالا بی‌وقفه مشغول جیغ زدن. خانم‌های بنفش‌پوش خیلی خونسرد و حسدبرانگیز مشغول کارشان بودند. یک بچه‌ای آنجا بود با چشم‌های آبی درشت که دهانش موقع گریه به اندازه یک سیب باز و بسته می‌شد اما از عجایب روزگار چشمانش یک ذره هم تنگ نمی‌شد.

حرف‌های خودم را نمی‌شنیدم ولی تندتند توضیح می‌دادم که «موقع گریه با آهنگ مک‌دونالد بچه انیشتن آرام می‌شود. پستونک نمی‌خورد. شیر تازه خورده. الان خوابش می‌آید. حتما چنددقیقه‌ای گریه می‌کند. بغل کنید لطفا. پوشکش را زود عوض کنید، به جیش حساسیت دارد. این سوفی‌خانم زرافه را بدهید دستش که بچپاند توی دهنش....»

میخ‌شدم به صندلی کافه که پشت در مهد بود. جرات دستشویی رفتن نداشتم. هر بار در مهد باز می‌شد فکر می‌کردم آمده‌اند دنبال من. پشیمان بودم انصافا. تصور گریه‌کردنش برای نیم ساعت دیوانه کننده است.

۲۰ دقیقه بعد برگشتم. گذاشته بودنش روی فرش و چسبیده بودند به بچه‌های جیغ‌زن که حالا تعدادشان رسیده بود به هفت‌ تا. با کمال تعجب ساکت نشسته بود و با دهان باز به غریبه‌هایی که گریه می‌کردند، نگاه می‌کرد. فکرکنم تصوری از گریه و جیغ ندارد وگرنه منطقا نمی‌توانست آن‌طور آرام بنشیند. پسرکی که دهانش به اندازه سیب باز و بسته می‌شد،‌ هنوز داشت جیغ می‌زد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر