۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه

فعلا

مادرهایی که از لحظه تولد قربان صدقه بچه‌هاشون می‌رن،‌ قبلا بچه رو در شکمشون ساختند. به او شکل دادند. باهاش حرف زدند. من تمام مدت حاملگی در فاز تعجب بودم. جلوی آینه می‌ایستادم. هی صورتم رو نگاه می‌کردم، هی شکممو، صورت، شکم. نگاه می‌کردم که بین این دو تصویر ارتباط برقرار کنم. که باور کنم و نمی‌کردم.
بار آخری که خانواده‌ام رو در ترکیه دیدم، این‌قدر شلنگ تخته انداختم که پدر ساکت و بی‌تفاوتم گفت «دختر تو حامله‌ای. این‌قدر شکمت رو به همه‌جا نکوب». خیلی جدی و اخم‌کرده گفت که حساب ببرم. پنج دقیقه قبلش سعی کرده بودم خودم رو از پشت شش صندلی تکیه داده به دیوار برسانم به سر میز.
در آن شش ماه آخر هرکی می‌پرسید چه احساسی داری، مثل امام می‌گفتم «هیچ». و واقعا هیچ.
فقط هفته‌های آخر منتظر بودم به دنیا بیاد که ببینم چه شکلی است. ترکیب ژن‌های من و پدرش چه محصولی بیرون داده.

این‌که می‌بینم زن‌های دیگه‌ای هم هستند که برای بچه‌شون غش و ضعف نمی‌رن، به من احساس اطمینان می‌ده اما چیزی از ملال این روزها کم نمی‌کنه.
دارم به‌تدریج و ذره ذره رابطه‌مون رو شکل می‌دم. گاهی فکر می‌کنم که همه این تلاش‌ و خستگی‌ رو به باباش می‌بازم و او بیشتر عاشق باباش می‌شه تا من.
طوری نیست. منم «فعلا» بیشتر عاشق باباشم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر