تقریبا ۹ ماه است اینجا چیزی ننوشتهام و حالا میخواهم دوباره با درد شروع کنم.
به چند سال پیش که نگاه میکنم میبینم بیاغراق عوض شدهام. زاییدن از من انسانی دیگر ساخته است. لذتها و دردهایم عوض شده است. بالاترین لذتم خنده اوست و وقتی به من میچسبد. بالاترین عذاب وقتی درد کودکی دیگر را میبینم. حتی وقتی نمیشناسم. حتی وقتی هیچ قرابتی ندارم.
دوره روان درمانی را شروع میکنم.
کودک سوری که از زیر آوار بیرون کشیدهاند و دستهایش میلرزد با آن چشمان درشت، آن موهای فرفری خاکی، مانند قیر به چشمهایم چسبیده است. در میان مشغله کار، ورزش و غذا خوردن میآید مینشیند روی قلبم، سر راه نفسم. و من مثل کابوس رفتن زیر آب، میخواهم در آغوشم آراماش کنم و به او نمیرسم.
به چند سال پیش که نگاه میکنم میبینم بیاغراق عوض شدهام. زاییدن از من انسانی دیگر ساخته است. لذتها و دردهایم عوض شده است. بالاترین لذتم خنده اوست و وقتی به من میچسبد. بالاترین عذاب وقتی درد کودکی دیگر را میبینم. حتی وقتی نمیشناسم. حتی وقتی هیچ قرابتی ندارم.
دوره روان درمانی را شروع میکنم.
کودک سوری که از زیر آوار بیرون کشیدهاند و دستهایش میلرزد با آن چشمان درشت، آن موهای فرفری خاکی، مانند قیر به چشمهایم چسبیده است. در میان مشغله کار، ورزش و غذا خوردن میآید مینشیند روی قلبم، سر راه نفسم. و من مثل کابوس رفتن زیر آب، میخواهم در آغوشم آراماش کنم و به او نمیرسم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر