۱۳۹۴ آبان ۲۲, جمعه

ونگ و ونگ و ونگ

 امور عادى و روزمره و بى اهميت و حوصله سربر بدون بچه ها برايم لذت بخش و دست نيافتنى شده. شش ماه است كه بيشتر خريدهايم آنلاين است. از شلوار و شامپو و برس گرفته تا كرم و خوردنى هاى خانه. دلم مى خواهد دست بكشم به پارچه لباسم و رنگ واقعى را قبل خريد شانسى ببينم.

عادت داشتم پشت پنجره سينماى خلوت محله مان بنشينم و خودم را تا شروع فيلم سرگرم كنم. 
مثل آدمهايى كه از زندان به مرخصى رفته اند دلم براى كوچه ها و مغازه ها و اين پنجره و خودم تنگ شده بود. 
براى راه رفتن بدون كالسكه، ديدن كامل يك فيلم بى وقفه. بدون صداى گريه، ونگ و ونگ و ونگ.

۱۳۹۴ آبان ۱۲, سه‌شنبه

سلطان غم

در آينه شكمم مثل صورت سگ بولداگ است. شايسته ثبت در مجموعه عكسهايى كه جديدا از بدن زنان بعد حاملگى منتشر مى كنند. 
عنوانش به اين شبيه است: آنچه درباره زايمان به شما نگفته اند.

بدتر از آن چيزى است كه معمولا اتفاق مى افتد. لايه لايه روى هم افتاده. ناف آن وسط، مثل سنگى است كه موجهاى پوست و چربى را مى شكند. 

دليل آن هم جدايى عضلات شكم است. اسم ترسناك خارجى دارد كه ترجمه اش مى شود پارگى بافت عضلات شكم. در زايمان هاى سنگين و زايمان دوم بيشتر پيش مى آيد. اما از من بپرسيد مى گويم ارثى است. مادرم همينطور بود. زايمانش شبيه من، شكمش شبيه من، و اخلاقمان هم متاسفانه شبيه هم. 

با همه اينها، واقعا مشكلم اين بولداگ زشت نيست. احمقانه است ناراحتش باشم. از آن ابلهانه تر اينكه از كم خوابى و بدبختى هاى شبيه آن شكايت كنم و صورتم را كج كنم كه 'به خاطر شما من اينطور شدم'. 
اما همه ترسم اين است كه با وجود اين شكم و روزگارى كه درست كردم، چند سال بعد ببينم بچه هايم همين كارى را مى كنند كه من با مادرم كرده ام.

۱۳۹۴ شهریور ۸, یکشنبه

آن‌که نداند و نداند که نداند

همراهی کردن، انجام کارهای روزمره خانه، عوض کردن پوشک بچه، حمام بردن او و ... لطف و مرحمت پدر نیست. بخشى از وظايف روزانه است كه انجام آن را به اسم زنان ننوشته اند.

 اگر مردی را دیدید که خودش را از بقیه مردهای دور و بر در این زمینه پیشرو تر می دانست و می گفت به این خاطر باید سپاسگزارش بود، او را به آمار سکسیست های یواشکی اضافه کنید.

رویارویی با سکسیست مخفی که لشگری از عشاق، شیفته مرام او در عوض كردن پوشك هستند، کار مشقت بارى است. 

بودا از خشم فروریخت

زایمان سختی بود و روزهای بعد آن سخت‌تر. هر که به شما گفت زاییدن بچه دوم راحت‌تر است، با چوب بیفتید به جانش.
بچه دوم پسر است و آرام‌تر از اولی. اما زندگی سه ماه گذشته‌ام طوری پیش رفته که کمرم زیر بار آن خم شده است. استعاره نیست. چند روزی واقعا کمرم صاف نمی‌شد و حالا با فیزیوتراپی و کم‌محلی به درد با‌ آن سر می‌کنم.

چهار چشم دیگر قرض کرده‌ام. پدر و مادرم مراقب بچه اول هستند اما سر که برگردانم باید پا و دست دومی را از چنگ دختر بزرگ‌تر نجات بدهم. چند روز پیش که عصبانی بود چک محکمی به صورت بچه کوچک‌تر زد. قلبم درد گرفت و از ته دل از دستش عصبانی شدم. حس عجیبی است که برای چند ثانیه یکی از بچه‌هایت را حالا به هر نحوی به دیگری ترجیح بدهی.

بچه اولم فقط دو سال دارد. اما در عرض سه ماه گذشته ناگهان به چشم من دختر بزرگی شده است. دائم باید به خودم یادآوری کنم که او فقط دو ساله است و نباید توقع احمقانه و بی‌جا از او داشته باشم. کارهایش واکنش غیرارادی است از تغییرات ناگهانی و شدیدی که ستون‌های زندگی‌اش را لرزانده. اما در لحظه‌ای که مشغول چزاندن شماست، دهانش را به اندازه یک نعلبکی باز کرده و فریادهای عصبی بدون دلیل می‌کشد، دومی به ممه‌تان آویزان است،  شب قبل سه ساعت بیشتر نخوابیده‌اید، ماشین لباس‌شویی بوق می‌زند، یک ساعت دیگر مهمان‌ها می‌رسند و شما از زاییدن هر دو پشیمان شده‌اید، یادآوری نکته‌های این کتاب کار آسانی نیست.

با این حال اگر مثل من دچار بحران هستید یا بچه سرکش دارید یا می‌خواهید کمی با بچه‌تان آرام‌تر باشید کتاب بودیسم برای مادران نکته‌های درخوری دارد که ممکن است به این آرام شدن کمک کند. 

۱۳۹۴ خرداد ۲۲, جمعه

يك روز خوش براى موزماهى.

صبح بلند شدم با بدبختى پوشكش رو عوض كردم. تازگى ها اجازه نمى ده و ديگه از پوشك بدش مى آد و من هنوز وقت نكردم جيش كردن يادش بدم.

لباسهاى شسته شده اش، تا شد در كشو.

صبحانه اش وسط دردها آماده شد.

زنگ زدم بيمارستان و گفتم درد شروع شده.

رفتم دوش گرفتم. به موهام روغن زدم كه در لحظات روحانى هوا نره.

يا پوست كلفت شدم يا زايمان دوم واقعا راحت تره. دست كم اولهاش. دارم راهى بيمارستان مى شم

۱۳۹۴ خرداد ۲, شنبه

کی می‌زایی پس؟

باید یکی از این روزشمارهای دیجیتال روی تی‌شرتم نصب می‌کردم که ملت یک وقت از پرسیدن «چند روز مانده؟» خسته نشن.
در حاملگی اول کلافه می‌شدم اما این بار عادت کردم. فقط گاهی از حجم اطلاعاتی که مردم درباره زن حامله دارند متعجب می‌مانم.
مامور جلوی در ساختمان محل کارم که مردی حدودا ۴۵ ساله است، دیروز می‌گفت «سر بچه چقدر پایین آمده. حتما زایمان نزدیکه نه؟»
گفتم دو هفته مانده.
بیشتر آدم‌هایی که نظر می‌دهند، خودشان را متعهد می‌دانند توصیه کنند من دیگه نباید سر کار برم. حتی همسرم. یک جورهایی از سر کار رفتن من عصبانی هم بود. گفتم این خیلی تصمیم شخصی‌ای است و زن‌ها خودشان باید تشخیص بدهند که از کی سر کار نروند.
برای من هنوز هم کار در مقابل پله‌هایی که با یک بچه دو ساله باید بالا پایین کنم و غرزدن‌های دخترک، استراحت تمام عیار است.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

ریخت

کیت بلانشت، بازیگر سینما به خبرنگاران گفته: «از وقتی جلوی چشم آدم‌های غریبه زاییدم، برهنه شدن چندان برایم مسئله مهمی نیست.»
حس مشترکی دارم. همیشه تعجب می‌کردم مادرم و بعضی زن‌های دور و بر چطور اینقدر راحت جلوی بقیه لخت می‌شوند. خجالت من همون لحظه ریخت که هفت هشت کله تا فیها خالدون آدم سرک می‌کشیدند.

اما تا لحظه آخر نگران این بودم که نکنه مدفوع کنم. این قسمت قضیه قابل اغماض نبود. بی‌حسی موضعی باعث می‌شه چیزی نفهمی. این، یکی از دلایلی است که به زن‌ها توصیه می‌کنند چند ساعت قبل از زایمان غذاهای سنگین نخورند. لحظه بیرون آمدن بچه و لحظه مدفوع کردن ظاهرا خیلی شبیه هم است. و گاهی هم‌زمان این اتفاق می‌افته. و من هیچ وقت نفهمیدم که آیا موقع زایمان اول این اتفاق افتاد یا نه. تنها کسی که جرات کردم ازش بپرسم همسرم بود و او هم جواب داد نه. جوابی که باور نکردم.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۶, یکشنبه

با دو تا چه کنم؟

یک کتاب گرفتم که در آستانه به دنیا آمدن بچه دوم یادم بده چه کار کنم؛ بیشتر استرس گرفتم.
من برای بچه دوم فقط به این فکر کردم که دختر اولم تنها نمونه و مثل بچه خواهرم تا هفده سالگی سر مادرش رو نخوره که چرا براش همدم نیاورده.
به این فکر نکرده بودم که حالا با یک بچه دو ساله و یک بچه دو روزه چه کار کنم.

اما انصافا کتاب خوبی است برای مادرهایی که دوباره قصد دارند مادر بشوند.
به شما می‌گوید بهتر است قبل از به دنیا آمدن دومی، بچه اول در لباس پوشیدن، غذا خوردن، دستشویی رفتن و خوابیدن به اندازه‌ای از استقلال رسیده باشد. دستاوردی که من از آن محرومم.



۱۳۹۴ فروردین ۱۷, دوشنبه

پناه بر درد

تقریبا ۹ ماه است اینجا چیزی ننوشته‌ام و حالا می‌خواهم دوباره با درد شروع کنم.

به چند سال پیش که نگاه می‌کنم می‌بینم بی‌اغراق عوض شده‌ام. زاییدن از من انسانی دیگر ساخته است. لذت‌ها و درد‌هایم عوض شده است. بالا‌ترین لذتم خنده اوست و وقتی به من می‌چسبد. بالا‌ترین عذاب وقتی درد کودکی دیگر را می‌بینم. حتی وقتی نمی‌شناسم. حتی وقتی هیچ قرابتی ندارم.

دوره روان درمانی را شروع می‌کنم.

کودک سوری که از زیر آوار بیرون کشیده‌اند و دست‌هایش می‌لرزد با آن چشمان درشت، آن موهای فرفری خاکی، مانند قیر به چشمهایم چسبیده است. در میان مشغله کار، ورزش و غذا خوردن می‌آید می‌نشیند روی قلبم، سر راه نفسم. و من مثل کابوس رفتن زیر آب، می‌خواهم در آغوشم آرام‌اش کنم و به او نمی‌رسم.