آمدیم خانه. نشستهام لحظههای بهدنیا آمدنش را مرور میکنم. هفت هشت ساعت بیحسی. افت فشار. خطر مرگ بچه. یک ساعت زور زدن بیثمر. درد و درد. و کودک خونینی که روی سینهام گذاشتند.
از بابای بچه شاکی هستم که چرا دوربین را چند دقیقه زودتر روشن نکرده است. قبل از ماجرا فکر میکردم در لحظه تولد حتما گریه خواهم کرد. نمیکنم. زل زدهام به بچه. به موهای زیادش. خون روی صورت. دستهای بینظیرش. نفس نفس میزنم و شگفتزده نگاهش میکنم. با تمام وجود از مجموعه اتفاقهایی که افتاده، متعجبم. در فیلم نیست اما مدام میپرسم «چرا اینقدر زشت؟»
چیز دیگری که در فیلم نیست، اشکهای بابای بچه است.
از بابای بچه شاکی هستم که چرا دوربین را چند دقیقه زودتر روشن نکرده است. قبل از ماجرا فکر میکردم در لحظه تولد حتما گریه خواهم کرد. نمیکنم. زل زدهام به بچه. به موهای زیادش. خون روی صورت. دستهای بینظیرش. نفس نفس میزنم و شگفتزده نگاهش میکنم. با تمام وجود از مجموعه اتفاقهایی که افتاده، متعجبم. در فیلم نیست اما مدام میپرسم «چرا اینقدر زشت؟»
چیز دیگری که در فیلم نیست، اشکهای بابای بچه است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر