۱۳۹۲ آبان ۱, چهارشنبه

سگ‌لرز و سگ‌گرم

شرط می‌بندم یکی از دلایلی که بچه‌ها در ایران به خاطرش زیاد گریه می‌کنند، گرماست. عکس پسر دو ماهه یکی از فامیل‌ها را فرستاده‌اند در چله تابستان با ژاکت و یک کلاه بر سر. دلم کباب شد.
دکترهای اینجا به‌شدت و حدت توصیه می‌کنند که دمای مناسب برای نوزادان بین ۱۶ تا ۲۰ درجه سانتی‌گراد است. اول فکر کردم برای این‌که بچه‌ها به هوای سرد و مربوط انگلستان عادت کنند اما بعدا دیدم در ایالت‌های مختلف آمریکا از کویر تا مناطق سردسیر، همین دما توصیه شده. یک اصطلاحی دارند که سرما بچه رو نمی‌کشه اما گرما تلف می‌کنه.

برای تشخیص این‌که بچه سرده یا گرم باید به پشت گردنش دست زد. دست‌ها و پاها ملاک خوبی نیستند؛ چون در ماه‌های اول که هنوز گردش خون نوزاد کامل نشده، دست‌ها و پاها معمولا سردتر از بدن است. حتی دمای ۲۰ درجه هم برای من سرده اما فعلا چاره‌ای نیست.

هر آن‌کس که دندان نداد

اگه به روزی‌رسانی خدا اعتقاد داشتم، همین امروز حامله می‌شدم. بچه گناه داره که در دل غربت بدون خواهربرادر بمونه. البته دلیل اصلی‌ام اینه که وقتی بچه اولم به سن وحشتناک سوال‌های ابلهانه رسید، سرش گرم بچه کوچک‌تر باشه.

از بیمارستان که مرخص می‌شدم یک خانم مامای خیلی بامزه و مهربان گیر داده بود که اگه بچه دوم می‌خواهی باید همین امسال حامله شی چون فاصله دو بچه بهتره کمتر از دو سال باشه. اینجا تقریبا بیشتر ماماها و مشاور‌های خانواده همین نظر رو دارن. اما کو بودجه؟

ترس‌های درجه بعدی من اینه که بچه دوم دوقلو بشه. یا پسرباشه و اوتیسم بگیره. بیماری که در بین پسرها در جوامع صنعتی بسیار رایجه.

۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه

تو می‌تونی

چهار ماهه شد. حدود هفت کیلو و ۹۰۰ گرمه. چهار کیلو که در شکم من بود و چهار کیلو هم شیر خورده. الان همه وجودش از منه. دست‌کم تا وقتی که خوردن غذا و نوشیدن آب رو شروع نکرده. به بدن بی‌لباسش دست می‌کشم. نرم و عزیز. بهترین لحظه‌ها همین موقع است. وقتی لخت می‌چسبه به من. فشارش می‌دم. می‌خوام دوباره در من حل شه.

از لحاظ اجتماعی و برقراری ارتباط از سن خودش جلوتره و از لحاظ حرکات بدنی به نظرم عقبه. کدو تنبل. فکر کنم تمام رویاهام برای این‌که قهرمان شنا شه، به فنا رفت. باید روزی چند بار به شکم بخوابونمش که عضلاتش برای چهار دست و پا رفتن تقویت شه. در عرض یک دقیقه شروع می‌کنه به فریاد کشیدن. اما از دو ماهگی جلوی تصاویر کتاب میخ‌کوب می‌شد. و حالا هم که چند هفته است خودش کتاب دستش می‌گیره.
با بچه‌های دیگه مقایسه‌اش نمی‌کنم. دارم تمرین می‌کنم که مادر سخت‌گیری نباشم. کار خیلی خیلی دشواریه. مخصوصا برای آدم‌های ایده‌آل‌گرا.

۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

به نظرم دعوای پدر و مادر از بدترین اتفاق‌ها در خانه برای بچه است. مخصوصا برای پسرها. عجیبه اما تحقیقات نشون می‌ده که پسربچه‌ها به مراتب بیشتر از دخترها از صدای بلند و جنجال و دعوا دچار استرس و ناراحتی‌های روحی می‌شن. یعنی دختربچه‌ها در این زمینه بی‌خیال‌تر هستند و ممکنه اصلا متوجه دعوا نشن.

۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه

گرفتار

سوتین شیردهی از نفرت انگیزترین بخش های زندگی سه ماه گذشته بوده. من که همیشه به محض رسیدن به خانه اولین کارم شوت کردن سوتینم بود، حالا مثل زره همه جا محصور آن هستم. حتی در خواب. یکی دو شب بی خیالش شدم اما تشک غرق شیر شد.

محصولاتی ضروری اما نفرت انگیزتر از خود سوتین به اسم بالشتک پنبه ای (پد سینه) درست شده که باید در محل مربوطه، بین سینه و سوتین نصب شود تا شیر سرریز از پستان را جذب کند. انواع و اقسام آن را امتحان کرده ام و حتی بهترینش هم به محض جذب شیر تبدیل می شود به یک بالش کوچک خیس، سرد و لزج.

گاهی برای چند دقیقه از دست هر دو خلاص می شوم. به بدنم دست می کشم. رد زره را ماساژ می دهم و یادم می افتد که روزهای نرم تر در انتظار است. دست کم از  این جهت.

۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

بزغاله

چقدر تجربه دردناک شیردادن داره لذت‌بخش می‌شه. افسردگی کوتاه شیردهی سرجاش هست اما یک‌جورهایی شیرین‌تر شده. دستش رو روی سینه‌ام می‌ذاره، شلپ شولوپ می‌کنه و از همه مهم‌تر که من رو نگاه می‌کنه و لبخند می‌زنه. اگه پا بدم شیطونی هم می‌کنه.

کلا داره شبیه آدمیزاد می‌شه. شوخی و جدی رو می‌فهمه. و من برای این‌که حس بدی بهش ندم دائم باید در بحرانی‌ترین لحظه‌ها لبخند بزنم. پشت تلفن داشتم بحث می‌کردم و نیشم هم برای او باز بود. موقعیت‌های خطیر رو سریع تشخیص می‌ده. قبل از این‌که لبخند چهره‌اش تبدیل به گریه بشه باید سریع وارد عمل بشم و با خنده و شوخی رفع و رجوع کنم.

۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

کاش پدرش بودم

دو ماه است که می‌خواهم موهایم را کوتاه کنم. ابروهایم هم به وضعیت دوران نوجوانی برگشته. شب‌ها یک در میان مسواک می‌زنم. و دیر به دیر به حمام مفصل غیرگربه‌شوری می‌رسم. احساس هپلی بودن دارم. و این حس حتما بر میزان مادریت‌‌ام اثر می‌‌گذارد. امروز از صبح تنها کاری که دلم می‌خواست خوابیدن و خواباندن بچه بود. با احساس بطالت و عذاب وجدان در آخر روز.

گاهی فکر می‌کنم از بی‌دردسرترین بچه‌های دنیاست. آرام است و صبور. اما شیره وقت من را می‌مکد. روزها که بیدار است لحظه‌ای بدون من دوام نمی‌آورد. بازی می‌خواهد و توجه. شب‌ها عملیات حمام-شیر-خواباندن او حدود ۲ ساعت وقت می‌گیرد.

این‌طور می‌شود که به هیچ کدام از کارهای شخصی‌ام نمی‌رسم. می‌دانم پدرش از باباهای خوب روزگار می‌شود. شاید اگر او نبود، بچه‌دار نمی‌شدم. فهیم است و همراه. اما برای وقت و توان من ناکافی. گاهی در ذهنم جایمان را که عوض می‌کنیم آدم خوشبخت‌تری می‌شوم: بهترین وقت به بچه می‌رسم؛ بازی، شادی و شلنگ‌اندازی. دو سه پوشک کثیف و در بدترین حالت چند غر ملیح و گریه و چپاندن بچه به مادرش. و نشستن دوباره پای اینترنت.

اما بعد دوباره می‌خواهم برگردم سر جای اولم. بغلش کنم. سفت فشارش بدهم و بچسبانمش به سینه‌ام. تجربه زاییدن و شیردادنش را عوض نمی‌کنم.